هم سلولی...
زمانی که امدم چشات هیچ سویی نداشت....... به سختی امیدی در وجودت ریختم از وجودم........... یادت که هست چه شعر ها که برای رنگ چشات سرودم........ تا بیرنگی چشات دوباره رنگ گرفت من با تو موندم........... تو چه بیرحمی : وقتی دوباره جون گرفتی......... یادت که هست باز نظاره کردم سالاریت را ..... چه مغرور بودم از زنده کردنت........ اخه من مسافری بودم برای چشم هایت...و و تو چه کردی با این مسافر که خود را فدایت کرد.... بیرونش کردی با تمام دل خوشی هایش........ اری تو کشتی مسافر چشم هایت را در کمال بیرحمی. پس بی وفا لا اقل موقع دفنش باش اشکی بریز برای دل خوشی اش از چشم های زیبایت.
نظرات شما عزیزان:
بوی
پاسخ:یه بار دیگم میگم هر کی بهم سر بزنه محاله بازخوردش رو نبینه. عزیز هم ج دادم هم اومدم تو وبت نمیدونم نظرم شاید ثبت نشده ولی الان میام
پل های شکسته ، تعمیر …
آدم های شکسته ، فراموش !!!
پاسخ:اما حتی بارون نمی تونه خاطرات رو با خودش بشویه.خواه شیرین خواه تلخ.وقتی خاطرات تو لایه های کورتکس مغزت جا بگیره اونم تو بالاترین لایه حذفش محاله مگر اینکه تو اونارو اون بالا جاشون ندی میفهمی که.